لطفا مرا بگريانيد!
اين بغض، مرا قبض روح ميكند.
Archives
اُپراي شناورش شده بود، در مريلند ساحلياش! چشمهاي شوري مُدام او را ميزدند، خواست روزهي سكوت بگيرد ولي ديگر وحي نازل شده بود। خطبه خوانده شد:
(( النكاح سنتي ... ))
أشهد أني خواند و چشمهايش را بست।
خسته بود।
ناخدا نوح كجايي؟
روزهاي خدا درازتر ميشد، أشهد أن ديگر كسي را مسلمان نكرده بود। زمانه هم خواست برادرياش را ثابت كند، به گرگاش داد।
پشت در دادگاه، ناحيه دو طبقهي دوم ايستاده بود।
به تنها چيزي كه فكر ميكرد اين بود: پدرش را نميبخشد।
اُپرا: نام قايقي تفريحي
اين بود عدالتي كه ديشب گفتي؟؟
شانه بر زلف نزن، زلف پريشان زيباست
دل سپردم به غزالي كه گريزان، زيباست.
درباره من
- ملاتبار
- یک نفر گفته مرا هییییس! تو مجبوری که..../ گم شوی در دل ِ این قافیه ها، جوری که .../ "ضاقت الأرض" شود حکم ِ خدا در سالی/ و تو هم تکیه کنی، تکیه به آن نوری که .../ زل زده بر غزل بی کسی ِ چشمانت/ که تو اندازه ی عیسای خدا دوری که .../ چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد/ که تو محکوم، تو مجبور...، بگو زوری که .../ بوسه هم مثل هوا خیره به دنیا شده است/ در و دیوار گواهند، تو مأموری که .../ دو سه روزیست که من مرده ام و می دردم/ درد و هی درد، کمی درد به کافوری که .../ تنِِ عریان مرا از دهنت فاصله داد/ یک نفر گفته مرا هییییس! تو مجبوری که...