یک نفر گفته مرا "هیسسس! تو مجبوری که
گم شوی در دلِ این قافیه ها جوری که
ضاقتُ الأرض! شود حکم ِخدا در سالی
و تو هم تکیه کنی، تکیه به آن نوری که
زل زده بر غزل بی کسی ِ چشمانت
که تو اندازه ی "عیسای ِ خدا" دوری که
چادرِ مشکی ِ خود را بتکانی در باد
که تو محکوم
تو مجبور
بگو زوری که
بوسه هم مثل هوا خیره به دنیا شده است
در و دیوار گواهند تو مأموری که
حرفِ من حرفِ خدایی ست که یک شب خوابید
صبح ِ فردا تن من را
به سر ِ گوری که
دو سه روزیست که من مرده ام و می دردم
درد و
هِی درد
کمی درد
به کافوری که
تنِ عریانِ مرا از دهنت فاصله داد
یک نفر گفته مرا "هیسسسس! تو مجبوری که
.
3 دیدگاه
نظر ارسالی توسط saeed در ۲۴ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۲۳:۲۶
و گفت : اسمع افهم ای فلان ابن فلان و من همچنان درخوابم و نمی شنوم و گوش فرانمی دهم
نظر ارسالی توسط مرمی در ۲۵ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۲۳:۲۰
ما همچنان در کلاس اول مانده ایم.....
نظر ارسالی توسط ملاتبار در ۲۶ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۱:۲۶
چو شبنم افتاده ام پیش آفتاب جناب مرمی....
"دیروز سواری از جنوب آمده بود"
هنوز زمزمه ی روزامه.
ارسال یک نظر