روی ترجمه ای که داشت تموم می شد، بود
صدای اذان که بلند شد، کتاب رو بست تا به بهانه ی وضو کمی هم توی حیاط قدم بزنه
از اتاق تا انتهای حیاط چهل پنجاه قدمی می شد، در حال طمأنینه قدم زدن، زیر لب غزل نسبتا جدیدش رو هم می خوند
حتی هنگام وضو
جزء جزء ش!
رسید به این مصرع:
من کافرم دو ماه و کمی می شود خدا...
وضوش که تمام شد ولی
طبق عادت بچگی
صلوات فرستاد.
صدای اذان که بلند شد، کتاب رو بست تا به بهانه ی وضو کمی هم توی حیاط قدم بزنه
از اتاق تا انتهای حیاط چهل پنجاه قدمی می شد، در حال طمأنینه قدم زدن، زیر لب غزل نسبتا جدیدش رو هم می خوند
حتی هنگام وضو
جزء جزء ش!
رسید به این مصرع:
من کافرم دو ماه و کمی می شود خدا...
وضوش که تمام شد ولی
طبق عادت بچگی
صلوات فرستاد.
4 دیدگاه
نظر ارسالی توسط جواد در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت ۱۳:۴۰
آخ که چقدر خوشم میاد از مچ گیریا ی خدا
نظر ارسالی توسط ملاتبار در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت ۲۳:۳۳
به قول منزوی: تا هر دو جهان داشته باشم سر جنگم. لطف شما بود که مچ گیری حس شد وگرنه....
نظر ارسالی توسط جواد در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت ۱۰:۳۶
با کی سر جنگی؟ کسی که خودش جنگ یاد می ده و قدرت جنگ می ده و اراده جنگ رو می ده و غیره؟!؟
نظر ارسالی توسط ملاتبار در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت ۷:۳۷
آره. هر چه بادا باد!
ارسال یک نظر