خود را در دفتر خاطراتم ورق ميزنم، تا ردپاي گمگشته اي را پيدا كنم كه سالها در كنار من مرده است। حقيقت تلخي ست। مدفونم كنيد در گنجينهي خاطراتم। با من چه ميكني؟
These icons link to social bookmarking sites where readers can share and discover new web pages.
یک نفر گفته مرا هییییس! تو مجبوری که..../
گم شوی در دل ِ این قافیه ها، جوری که .../
"ضاقت الأرض" شود حکم ِ خدا در سالی/
و تو هم تکیه کنی، تکیه به آن نوری که .../
زل زده بر غزل بی کسی ِ چشمانت/
که تو اندازه ی عیسای خدا دوری که .../
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد/
که تو محکوم،
تو مجبور...،
بگو زوری که .../
بوسه هم مثل هوا خیره به دنیا شده است/
در و دیوار گواهند، تو مأموری که .../
دو سه روزیست که من مرده ام و می دردم/
درد و هی درد،
کمی درد
به کافوری که .../
تنِِ عریان مرا از دهنت فاصله داد/
یک نفر گفته مرا هییییس! تو مجبوری که...
1 دیدگاه
نظر ارسالی توسط جواد در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت ۱۲:۳۳
هر تلخی و شیرینی که پیش آمد، گفتم: این نیز بگذرد... به تو رسیدم. خودم نتوانستم بگذرم...
ارسال یک نظر