Archives
دور ِ دنیای من خط قرمز نکش
زیر پاهای تو بشکنم آخرش
...
بعضی اوقات
با چهره ی خطاکار
زیباتری
و حبیب ِ نجاری
که
غصبی نیست
خواهد آمد
کوه غم و رنج بر آسمان و زمين
و
خود کوه
نازل شد
همه گريختند
آدم اما نميدانست
و
خود کوه
نازل شد
همه گريختند
آدم اما نميدانست
چه خبر شده
انه کان ظلوما جهولا
انه کان ظلوما جهولا
بی تو، ردیف و قافیه ها مرده شورشان
لعنت به لحظه لحظه ی دنیام بعد ازین
انتظار!
انتظار!
انتظار!
مثل "شعر"هایی بودی که در لحظه های خاص، سروده میشدند
و
قوت عاطفی بیشتری داشتند
مثل طنابِ دار روی گلوگاه
احتضاری طولانی
تنم در کوزه ی کلمات می سوخت
اشباحی آشنا ، به اسمِ کاملم می خواندنم:
ما ترا دیده ایم
می شناسیم
تو شاعری
تو هرگز از هزاره یِ هول آور ِ حادثه
نخواهی گریخت
به اندازه ی تمام ضعف کردنهاست
که
پُر می شوی
که ماه بشوی
خودم
شق القمر
ت
می کنم
شق القمر
ت
می کنم
دیگر خیلی چترها
پناهنده ی خوبی
زیرِ چک چک باران
نیستند
مردم از روشناییِ چراغ هم می ترسند
از اشاره به یک حقیقتِ ساده هم
مردم
همه
هر چه نمی کشند
از تنهایی ست
خط های ِ لب به روی هم که می روند
پشت گوشی
فکر می کند
خط ها روی خط رفته
قطع می کند
یک نفر گفته مرا "هیسسس! تو مجبوری که
گم شوی در دلِ این قافیه ها جوری که
ضاقتُ الأرض! شود حکم ِخدا در سالی
و تو هم تکیه کنی، تکیه به آن نوری که
زل زده بر غزل بی کسی ِ چشمانت
که تو اندازه ی "عیسای ِ خدا" دوری که
چادرِ مشکی ِ خود را بتکانی در باد
که تو محکوم
تو مجبور
بگو زوری که
بوسه هم مثل هوا خیره به دنیا شده است
در و دیوار گواهند تو مأموری که
حرفِ من حرفِ خدایی ست که یک شب خوابید
صبح ِ فردا تن من را
به سر ِ گوری که
دو سه روزیست که من مرده ام و می دردم
درد و
هِی درد
کمی درد
به کافوری که
تنِ عریانِ مرا از دهنت فاصله داد
یک نفر گفته مرا "هیسسسس! تو مجبوری که
.
از غار بیرون پرید
وحشت زده فریاد زد
گرگ گرگ!
همه بیرون ریختند
بااینکه گرگی در کار نبود، وحشت به سراغ همه آمده بود
بهتر نیست، چهره در شب، لطیف بگیری
و با بویِ " افتتاح و توسل و رمضان" نفس بکشی
و فکر کنی از فردا چه خواهی کرد؟
البته که بهتر و عاقلانه تر است! --
خودم باید با تو
دنبال شاپرک ها بدوم
و دستت را هم رها نکنم لحظه ای
بگذارم ببویی
...
سبزه و ستاره و سحاب را
نرمه های گوشت را هم
زیر دندان بگیرم
نه!
میانِ دو لبِ شوق مندِ خویش بگیرم
و از بوی خاک باران خورده با تو بگویم
......
نیمرو سرد شد
وَ این آفتابِ ماسیده در ماهی تابه
امروزِ یائسه ام را
آبستن نمی کند
قدرت قلم بدجور شبیه شکل و شمایل فنون رزمی ست
مخصوصاً وقتی متنی، کلماتی، قرار باشد حریف را، دشمن را، از هم بگلسانند
از اعماق ذهن نیرو میگیرند و چون شلاق فرود میآیند
آن نیروی باستانی را میآورند به سرپنجه و تمام.
عینِ زیبایی ست
و این شباهت بزرگی ست میان
یک رزمیکار تنها و یک نویسندهی تنهاتر
و من
بیش از تو
به "حوریانِ وعده داده" شده
معتقدم
حوریان، فقط مونث نیستند
بعید می دانم که می خواستی آبرویم را "داسی" بزنی
اما کم لطفی حسابش کنی یا نه
کاری بود زخمش
کاری
اینروزها "عرفه" ی امام حسین و "والعصر"ِ شبانه
شبها
چشمهایت را در شلوغی آسمان گم می کند
و
صبح از رویاها پس می گیردشان
پیاده رو کنارِ خیابان خوابیده
عابر اما
پیاده رو را بیدار می کند
شب
سوارِ بر لالایی های تو
رفتنی ست
خیال است حتما
بس که شب های رفته نام خود را
از زبانت می شنیدم
خیالاتی شده ام
برو
رمّه ای نیست و صحرا هم
امیدی به پیامبر شدن در چهل سالگی هم ندارم
و گاهی که باید رفت
به کجایش را نمیدانم
من زخم ِ زخم
تو نمک نمک
تکرار می شویم
I feel I should write latter on the paper
just paper
to the my god
maybe he don,t hear my words really
just paper
to the my god
maybe he don,t hear my words really
می گفت:
درد نمیتونه یه گوشه بشینه و مث موریونه دل آدمو بپوکونه
درد نباید آروم آروم روح رو بخوره و آب کنه
درد مقدسه برای صیقل دادن
درد مبارکه برای کمال بخشیدن
هرچند که زخمش کاری باشد
درد نمیتونه یه گوشه بشینه و مث موریونه دل آدمو بپوکونه
درد نباید آروم آروم روح رو بخوره و آب کنه
درد مقدسه برای صیقل دادن
درد مبارکه برای کمال بخشیدن
هرچند که زخمش کاری باشد
چرا نمی فهمم
گناه دونوع است
:
اعمال خلاف شرع
و
اعمال خلاف عرف
؟
حد وسط نداری
یا خاطره هایت را داغ می زنم
یا مستانگی ام را یکهو پایان می دهی
یا خاطره هایت را داغ می زنم
یا مستانگی ام را یکهو پایان می دهی
چقدر سخت است
آدم شدن
زیرنگاه های تندی که ترا می پایند
خدایا!
این بار نه!
اینطور نه!
اینجا نه!
حالا نه!
این بار نه!
اینطور نه!
اینجا نه!
حالا نه!
دیگر
راه رفتن! قبل از هر چيز
افتادن را به ذهن من ميآورد
راه رفتن! قبل از هر چيز
افتادن را به ذهن من ميآورد
داشت از کوچه باغ خاطرات انسان رد می شد
بانوی اصیل شرقی را نشسته زیر کاج اشراق دید
و اینطور شد که او به حرف آمد
....
یا أیها الناس إنک کادح إلی ربک کدحا فملاقیه
آمدنی را/ رفتنی را
و حتی
خدایی را ...
این چه حالتی است که انسان هرازچندی همه چیز را فراموش
می کند؟
"نسوا ما ذکروا به " اعراف/ 165
و طوفانی که با یاد یه لبخند نشست
....
....
طبق قانون شهر مورچه ها
روی یک خط راست راه برو
روی یک خط راست راه برو
در چند "رجب" میان خود بودن/" ذیقعده "ی تو لبانِ بی خالی ست
استغفروا" به تب به تاب گذر/ "استغفروا" شمالِ بی شالی ست"
پی نوشت: و حسی دگر دارد مثنوی نیمه کاره ای لو دادن
و اکنون منست
آمن مِن ظبیِ الحرم و آلفُ مِن حمامهِ مکّهٍ"
آمن مِن ظبیِ الحرم و آلفُ مِن حمامهِ مکّهٍ"
حسود همه ی آدمهایی که 83/3/31 را با شادی فریاد می زنند
دلم گوشه های قائمه ی ضریحت را می خواهد دوباره
دلم گوشه های قائمه ی ضریحت را می خواهد دوباره
کاش اینروزهای من شبیه عملکرد کاتالیزوری
می شد
همان که در یک واکنش شیمیایی، انجام فرآیند واکنش شده را تسهیل، با انرژی کمتری هم ممکن می ساخت
می شد
همان که در یک واکنش شیمیایی، انجام فرآیند واکنش شده را تسهیل، با انرژی کمتری هم ممکن می ساخت
اعتراف میکنم
رفیقی باوفاتر از شیطان پیدا نکرده ام
خنجرش را مستقیم در پهلوهایم حس می کنم.
رفیقی باوفاتر از شیطان پیدا نکرده ام
خنجرش را مستقیم در پهلوهایم حس می کنم.
همه چیز
هر آنچه
این
یا
آن
نامیده شود
باید از قلبش خارج گردد
کاش زودتر بیست و دویی بیاید و برود
دلم مریض لحظاتی شده که می بازد
دلم مریض لحظاتی شده که می بازد
گامهایش را از جیب لحظه ها به بیرون کشید
گوشه ی روسری شمالی اش را می جوید از ترس
دست هایش را دراز کرد
هوای مقابلش را از شاخه های درخت نارنج حیاط چید
خلّص!
گوشه ی روسری شمالی اش را می جوید از ترس
دست هایش را دراز کرد
هوای مقابلش را از شاخه های درخت نارنج حیاط چید
خلّص!
پوچی ِ شرجی، منگی و گیجی توی گلویم غلت می خورد
لحظه ی پرتپش موعود
حنجره ام را که می سوزاند
زیر لب خواهم گفت:
ما رأیت إلا جمیلا
لحظه ی پرتپش موعود
حنجره ام را که می سوزاند
زیر لب خواهم گفت:
ما رأیت إلا جمیلا
تعبیری سوفیانه نمی کنم
اما
حیوانی مجهزم بانو
در مسیر سلوک اولیه مانده ام هنوز
دستت را دیگر رها نمی کنم لحظه ای تا بوی تنت ملکه ی ذهنم گردد
دارم به عبور می اندیشم
عبورم ده
اما
حیوانی مجهزم بانو
در مسیر سلوک اولیه مانده ام هنوز
دستت را دیگر رها نمی کنم لحظه ای تا بوی تنت ملکه ی ذهنم گردد
دارم به عبور می اندیشم
عبورم ده
حواست به جاست؟
"دبِّ اصغر" را نشانت می دادم
کمی چشمهای درشت و برّاقت را دقت بده
الآن به وقت من: درست سه ربع از خوابم مانده
"دبِّ اصغر" را نشانت می دادم
کمی چشمهای درشت و برّاقت را دقت بده
الآن به وقت من: درست سه ربع از خوابم مانده
حتی اگر ثانیه ای دل بکَنم
تو یکطرفِ دلم را بی حفاظ نگذاشتی
تا از تله اش در بروم
تو یکطرفِ دلم را بی حفاظ نگذاشتی
تا از تله اش در بروم
فال نویس قهوه ام!
اینکه دلم هوای نشستن دارد بین
دو لنگه ی درِ چوبی مسجد گوهرشاد
زیر طاقِ خلوتش
و یا حتی بین حجره های باب الجواد و باب الرضایش
یعنی چه؟
اینکه دلم هوای نشستن دارد بین
دو لنگه ی درِ چوبی مسجد گوهرشاد
زیر طاقِ خلوتش
و یا حتی بین حجره های باب الجواد و باب الرضایش
یعنی چه؟
مدتی بود که با صفحه ی سیصد و نود و نهِ مفاتیحِ جیبی ش قهر کرده بود
ولی امروز بعد از نماز صبح که زیرچشمی داشت نگاش می کرد
و روزنامه وار می خوند تا صاحبش اصلا متوجه نشه:
اللهم إنی أسئلک الأمان یوم...
مولای یا مولای أنت المعافی وأنا المبتلی ...
-
-
-
پیاده شد
!
ولی امروز بعد از نماز صبح که زیرچشمی داشت نگاش می کرد
و روزنامه وار می خوند تا صاحبش اصلا متوجه نشه:
اللهم إنی أسئلک الأمان یوم...
مولای یا مولای أنت المعافی وأنا المبتلی ...
-
-
-
پیاده شد
!
خواه خدایی وجود داشته باشد یا نه
شیر -خط ت می کنم
یقینا نادرست است
شیر -خط ت می کنم
یقینا نادرست است
وقتی چادر رنگی از جلو گیره زده میشه
همون گیره ی فلزی ِ مشکی ای که به روسری ها می زنیم
بعد با این حالت، تمام قد در مقابل خدا می ایستیم برا نماز
رام ترین حالت م رو می چشم.
همون گیره ی فلزی ِ مشکی ای که به روسری ها می زنیم
بعد با این حالت، تمام قد در مقابل خدا می ایستیم برا نماز
رام ترین حالت م رو می چشم.
میکروب اگه زیرپوستی وارد بدن بشه، ضربه می زنه
وارد خون اگه بشه، بیشتر
و اگه به قلب برسه خلاصت می کنه
ببین چقدر تفاوت داره؟
درد می کنه الآن
خود خود قلب
وارد خون اگه بشه، بیشتر
و اگه به قلب برسه خلاصت می کنه
ببین چقدر تفاوت داره؟
درد می کنه الآن
خود خود قلب
اواسط بعدازظهر بود، خورشید غروب کرده بود، حیرت زدگی زیادی داشتم
چیزی رو نمی تونستم مشاهده کنم
هیچ صدایی نمی شنیدم
متوجه هیچ حس لامسه ای نمی شدم
آخه فلسفه ی قسم به و دست گذاشتن روی
قرآن!
توی دادگاه ها چیه
وقتی آرامش ِ دروغ رو بیشتر می کنه؟
چیزی رو نمی تونستم مشاهده کنم
هیچ صدایی نمی شنیدم
متوجه هیچ حس لامسه ای نمی شدم
آخه فلسفه ی قسم به و دست گذاشتن روی
قرآن!
توی دادگاه ها چیه
وقتی آرامش ِ دروغ رو بیشتر می کنه؟
روی ترجمه ای که داشت تموم می شد، بود
صدای اذان که بلند شد، کتاب رو بست تا به بهانه ی وضو کمی هم توی حیاط قدم بزنه
از اتاق تا انتهای حیاط چهل پنجاه قدمی می شد، در حال طمأنینه قدم زدن، زیر لب غزل نسبتا جدیدش رو هم می خوند
حتی هنگام وضو
جزء جزء ش!
رسید به این مصرع:
من کافرم دو ماه و کمی می شود خدا...
وضوش که تمام شد ولی
طبق عادت بچگی
صلوات فرستاد.
صدای اذان که بلند شد، کتاب رو بست تا به بهانه ی وضو کمی هم توی حیاط قدم بزنه
از اتاق تا انتهای حیاط چهل پنجاه قدمی می شد، در حال طمأنینه قدم زدن، زیر لب غزل نسبتا جدیدش رو هم می خوند
حتی هنگام وضو
جزء جزء ش!
رسید به این مصرع:
من کافرم دو ماه و کمی می شود خدا...
وضوش که تمام شد ولی
طبق عادت بچگی
صلوات فرستاد.
.... و بعد
طوری به من نگاه کرد
که انگار
در بازی
پینگ پنگ مغلوبم کرده است.
طوری به من نگاه کرد
که انگار
در بازی
پینگ پنگ مغلوبم کرده است.
آدم در هر صورت کارش ساخته است اما اگر چشمش به رباعی نابی بیفتد، زودتر!
ياد يكي از غزلهات بخير ذهن منتقد و قضاوت گر من
!
:
شده ست چيز عجيبي دلي كه بسپارم
فقط به قدر سلامي بيا كه تب دارم
تمام مستي خود را زدم كنار امشب
فغان ز شب كه كند مرگ را خريدارم
حضور سرد من امشب گواه اين درد است
چو از تو بگذرم اي واي!... بر سرِ دارَم
هميشه خواسته هايم به قدر لبهاييست
كه ميدهند شبانه لبي به افكارم
اگر چه تلخ شد امشب و تلخ خواهد ماند
براي از تو سرودن هنوز سرشارم
سبد سبد غزل سرد ميسرايم باز
بيا كه بي تو شود سردتر سر و كارم
بيا كه كاسهي شعرم لبالب از سرديست
بيا مگوي كه بگذر، مگو كه بيزارم
چو با مني و چو بي من، حضور دل شرط است
به خواب ميروم اينبار، بس كه بيدارم
شنيدم از تو سكوت و ببين كه بيمارم
فقط به قدر سلامي بيا كه تب دارم
نبايد يادم برود
"بايد بيشتر يادش را در دل داشته باشم"
.....
يادم باشد يادش باشم
خودش گفته:
هروقت خواستي ببيني چقدر به يادت هستم، ببين خودت چقدر
....
چقدر؟
"بايد بيشتر يادش را در دل داشته باشم"
.....
يادم باشد يادش باشم
خودش گفته:
هروقت خواستي ببيني چقدر به يادت هستم، ببين خودت چقدر
....
چقدر؟
بدجور هوس خواندنش را كرده ام:
اللهم اني أسئلك الأمان
....
درست است كه دستهاي يك درخت پيش از آنكه به نور برسد، پاهايش، تاريكي را تجربه كرده است
درست است كه گاهي براي رسيدن به نور بايد از تاريكي عبور كرد
درست است كه گاهي براي رسيدن به خدا، از پل گناه بايد گذشت
اما
مجال آزمون و خطا كه اينهمه نيست.
درست است كه گاهي براي رسيدن به نور بايد از تاريكي عبور كرد
درست است كه گاهي براي رسيدن به خدا، از پل گناه بايد گذشت
اما
مجال آزمون و خطا كه اينهمه نيست.
شرجي ترين فاطميهي سال ست امسالم!
"دلم گرفته برايت" زبان سادهي عشق است
سليس و ساده بگويم: دلم گرفته برايت!
شانزدهم ارديبهشت، حسين منزوي
شكستنيست تن من، كميتر آهسته!
توان بغض ندارم، توان حتي اشك
لطفا صدايش را دربياوريد، كسي به فريادزدن مجبور است।
دنياي دلم براي كسي تنگ ست।
تو گويي همهي چشمهها هم، پياله ام را پر نميكند।
تو گويي همهي چشمهها هم، پياله ام را پر نميكند।
چه بسيار پروانه هايي كه از پيله بيرون نيامدند!
همان پيله اي كه كرم خزنده را به زيباترين شكل، پرواز ميدهد।
كرمهاي درون پيله هميشه پنهان ميمانند.
تقديم به اساتيد مهربانم।
همان پيله اي كه كرم خزنده را به زيباترين شكل، پرواز ميدهد।
كرمهاي درون پيله هميشه پنهان ميمانند.
تقديم به اساتيد مهربانم।
به اندازهي تمام گذشته، آينده ام!
اي ابرها! خانه تكاني كنيد.
خود را در دفتر خاطراتم ورق ميزنم، تا ردپاي گمگشته اي را پيدا كنم كه سالها در كنار من مرده است।
حقيقت تلخي ست।
مدفونم كنيد در گنجينهي خاطراتم।
با من چه ميكني؟
حقيقت تلخي ست।
مدفونم كنيد در گنجينهي خاطراتم।
با من چه ميكني؟
لطفا مرا بگريانيد!
اين بغض، مرا قبض روح ميكند.
اُپراي شناورش شده بود، در مريلند ساحلياش! چشمهاي شوري مُدام او را ميزدند، خواست روزهي سكوت بگيرد ولي ديگر وحي نازل شده بود। خطبه خوانده شد:
(( النكاح سنتي ... ))
أشهد أني خواند و چشمهايش را بست।
خسته بود।
ناخدا نوح كجايي؟
روزهاي خدا درازتر ميشد، أشهد أن ديگر كسي را مسلمان نكرده بود। زمانه هم خواست برادرياش را ثابت كند، به گرگاش داد।
پشت در دادگاه، ناحيه دو طبقهي دوم ايستاده بود।
به تنها چيزي كه فكر ميكرد اين بود: پدرش را نميبخشد।
اُپرا: نام قايقي تفريحي
اين بود عدالتي كه ديشب گفتي؟؟
شانه بر زلف نزن، زلف پريشان زيباست
دل سپردم به غزالي كه گريزان، زيباست.
درباره من
- ملاتبار
- یک نفر گفته مرا هییییس! تو مجبوری که..../ گم شوی در دل ِ این قافیه ها، جوری که .../ "ضاقت الأرض" شود حکم ِ خدا در سالی/ و تو هم تکیه کنی، تکیه به آن نوری که .../ زل زده بر غزل بی کسی ِ چشمانت/ که تو اندازه ی عیسای خدا دوری که .../ چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد/ که تو محکوم، تو مجبور...، بگو زوری که .../ بوسه هم مثل هوا خیره به دنیا شده است/ در و دیوار گواهند، تو مأموری که .../ دو سه روزیست که من مرده ام و می دردم/ درد و هی درد، کمی درد به کافوری که .../ تنِِ عریان مرا از دهنت فاصله داد/ یک نفر گفته مرا هییییس! تو مجبوری که...
بايگانی وبلاگ
-
▼
2009
(78)
-
◄
مهٔ
(27)
- ...
- ...
- ...
- حتی اگر ثانیه ای دل بکَنمتو یکطرفِ دلم را بی حفاظ ...
- ..
- ...
- ...
- ...
- "درد باش"
- صرفا حاضرم
- ....
- ...
- ...
- لبي به افكارم
- "به يادم باش"
- ...
- سكوت
- ........
- كجاست چابكي دستهاي عقدهگشايت؟
- برسد.....
- شكستنيست تن من، كميتر آهسته!
- ...
- لطفا صدايش را دربياوريد، كسي به فريادزدن مجبور است।
- هنوز هيچ شبي را با خورشيد به طلوع نرسانده ام.
- تو جلد آيه آيهي قرآن، تو سوره اي
- شرجي ترين هواي تو را دارم
- هيهات دارد حكايت دل!
-
◄
مهٔ
(27)